192سالتان بيشتر از او نيست؛ پس چرا احترامش كرديد؟
على بن جعفر دستى به محاسن سفيدش كشيد، به چشمان كنجكاو و پرسشگر شاگردان نگريست، درنگى كرد و سپس گفت: خداوند مرا با اين ريش سفيد و دانايى، شايستۀ امامت ندانست؛ ولى اين كودك را به امامت برگزيد و به او مقام بالايى داد؛ اكنون چرا من بزرگى و دانايى او را انكار كنم؟
هيچ كس سخنى نگفت؛ گويى لبهاى شاگردان علىّ بن جعفر به هم دوخته شده بود. علىّ بن جعفر اين بار بلندتر از پيش گفت:
«از حرفهاى شما به خدا پناه مىبرم؛ من بندۀ خدا هستم و او هر چه بگويد، مىپذيرم. من خدمتگزار جواد عليه السلام هستم؛ بگذاريد خيالتان را راحت كنم؛ هرگاه امام جواد مىخواهد به جايى برود؛ من دور از چشمان او برمىخيزم و كفشهاى او را جفت مىكنم و با اين كارم، نه تنها ناراحت نمىشوم، بلكه با عشق و علاقه آن را انجام مىدهم!»
تو گويى با اين جملۀ آخر، استاد تير خلاص را به شاگردانش زده باشد؛ زيرا همگى سرها را به زير انداخته و از اعتراض خود شرمنده بودند. در اين هنگام، استاد بزرگوار كتابهاى خود را برداشت، ردايش را پوشيد و از مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون رفت.
اين بار نوبت به ديدگان شرمندۀ شاگردان رسيده بود تا ردّ پاى استاد را تا افقهاى دور، به تماشا بنشينند... 1