191دستان او را بوسيد!
شاگردان شگفت زده شدند؛ او كيست كه اينگونه استاد پير و فرزانه اين همه احترامش مىكند. على بن جعفر وقتى به شاگردان نگريست، احساس كرد آنان به خوبى اين ماه پاره را نمىشناسند؛ از اين رو با صدايى رسا گفت:
اى محمد بن على، برادر زادۀ خوبم! چه خوب شد كه به ما افتخار ديدار داديد، بر ما منّت نهاديد! چه امرى داريد؟
پچ پچ شاگردان بالا گرفت؛ آنگاه كه ديدند على بن جعفر با احترام در كنار جواد ايستاده، تا او خواستهاش را بگويد.
در اين هنگام، لبان كوچك اما پر نشاط امام جواد عليه السلام به حركت درآمد و با ملاحت و مهربانى، در كمال ادب به عموى مهربانش گفت: اى عمو! دَرست را ادامه بده، خدا تو را رحمت كند!
علىبن جعفر با شرمسارى تمام گفت: اى آقاى من! چگونه در جاى خود بنشينم، در حالى كه تو ايستادهاى؟
امام جواد عليه السلام وقتى كه چنين ديد، با عموى مهربانش خداحافظى كرد و به آرامى از مسجد بيرون رفت؛ ولى پيرمرد همچنان با نگاه خويش او را دنبال مىكرد؛ تا جايى كه از تيررس نگاهش ناپديد شد.
سپس به جلسۀ درس خود بازگشت. امّا همهمۀ عجيبى در ميان شاگردان پيچيده بود. هر يك چيزى مىگفت. يكى مىگفت: اين چه كارى بود استاد؟
ديگرى گفت: او يك كودك است؛ چرا دستش را بوسيديد؟
ديگرى مىگفت: مگر عموى پدر او نيستيد و سن و