190
عموى مهربان
روزى در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ، پيرمردى بلندقامت و نورانى درس مىگفت. اسم او علىبن جعفر بود. شاگردانش در كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله دور او حلقه زده بودند. جز صداى او، صدايى به گوش نمىرسيد. او روايتى از امام كاظم عليه السلام را براى طالبان دانش و معرفت، مىشكافت و توضيح مىداد.
برخى از شاگردان، مثل محمدبنحسنبن عمار، شنيدهها را مىنوشت تا آن را دربند كرده و به آيندگان بسپارد.
مسجد از بوى خوش دانش و فقاهت لبريز بود. درب چوبى مسجد، نيمه باز بود. در اين هنگام، مثل اين كه خورشيد در آستانۀ درب مسجد درخشنده باشد، نورى به مجلس درس پاشيده شد. شاگردان جوانِ علىّ بن جعفر - برادر امام كاظم عليه السلام و عموى بزرگ امام رضا عليه السلام - متوجۀ نوجوانى شدند كه در آستانۀ در ظاهر شده بود.
حرفهاى علىّ بن جعفر نيمه تمام ماند؛ او نيز به نوجوان نورانى نگاه كرد. سكوت، همه جا را فرا گرفته بود. علىبنجعفر، چشمان خود را تنگ كرد و به دقت به كودك تازه وارد نگريست. ناگهان تمام چهرۀ او پر از شادى و سرور شد.
بىدرنگ برخاست، بدون عبا و با شتاب به استقبال او شتافت و از ميان شاگردانش رد شد. در آستانۀ در كه رسيد، ايستاد و سلام كرد؛ آنگاه با همۀ بزرگىاش، خم شد و