110بود كه هشام پسر عبدالملك، در زمان حكومت پدرش به حج مىآيد و شمارى از اميران، او را همراهى خواهند كرد. مىآيد تا تو را لمس كند؛ امّا انبوه جمعيت، مانع مىشود. منبرى براى او مىآورند تا بر آن بنشيند و بر گرد كعبه طواف كند. در همان هنگام، من نيز براى طواف و استلام مىآيم. وقتى كه به نزديكى تو مىرسم، مردم كناره مىگيرند و من بار ديگر تو را لمس مىكنم.
هشام تا اين ماجرا را ببيند، به خشم مىآيد. مردى از او مىپرسد: آيا او را مىشناسى؟ هشام خود را به نادانى مىزند و مىگويد: نه، من او را نمىشناسم! در همين هنگام فرزدق، شاعرى كه سخنان آنها را مىشنود، مىگويد: اى مرد! من او را خوب مىشناسم.
مرد شامى مىپرسد: اى ابوفراس! او كيست؟ فرزدق مىگويد:
اين كسى است كه سرزمين وحى، با گامهايش آشناست. كعبه و حرم او را مىشناسند. او فرزند بهترين بندگان خداست. او پرهيزگار و پاكيزه و سرشناس است.
اين فرزند فاطمه عليها السلام است؛ به وسيلۀ جدّش محمد صلى الله عليه و آله مُهر خاتميت بر انبيا خورده است. خدا، دير زمان او را فضيلت بخشيده و شرافت داده است و قلم تقدير، اين شرافت را بر لوح محفوظ نگاشته است. جدّش، همان كسى است كه همۀ پيامبران بر فضيلتش گردن نهاده و امت او نيز از همۀ امتها پيش افتادهاند. همگان را مورد