48شاگردان ابن عبدالوهاب است، لذا من قصيدۀ دوم خود را، كه بازگشت از قصيدۀ اوّل بود، به او دادم. البته علتش آن بود كه قبل از آمدن شيخ مربد، شخصى به نام عبدالرحمان نجدى، كه فردى فاضل بود، نزد من آمد و از حالات محمد بن عبدالوهاب برايم گفت. من آن حالات را زشت و ناپسند دانستم. او براى من بازگو كرد كه چگونه ابن عبدالوهاب فتوا به خونريزى و غارت اموال مسلمين، ولو با مكر و حيله مىدهد و نيز به تكفير امّت هدايت شده پرداخته است. من چندان از سخنان عبدالرحمان نجدى اطمينان نداشتم تا اينكه با شيخ مربد -كه فردى مشهور بود - برخورد نمودم. به همراه او تعدادى از نامههاى شيخ محمد بن عبدالوهاب، كه در آن به تكفير امّت اسلام پرداخته و دستور به قتل و غارت آنها داده و شيخ مربد آنها را جمعآورى كرده بود، به چشم مىخورد. از همان جا بود كه آن حالات و ويژگيهايى را كه عبدالرحمان نجدى از ابن عبدالوهاب نقل نمود، برايم يقين گرديد و دانستم كه شيخ محمد چيزى اندك از شريعت مىداند و يا آن مقدار هم كه مىداند، در آن دقتنظر ندارد؛ چرا كه او استادى قوى نداشت تا او را به راه راست هدايت كند و علوم نافعه به او بياموزد. او فقط برخى از كتبى كه ابن تيميه و شاگردش ابن قيم تأليف كرده بودند، خوانده بود و همان مطالب را چشم بسته قبول