28هنگام به ديوار دژ نزديك شد، مهتاب همه جا را روشن كرده بود. بايد از ديوار بالا مىرفت، سربازها مشغول نگهبانى بودند، سرانجام محل مناسبى پيدا كرد كه با برجهاى نگهبانى فاصله داشت. مىتوانست با عبور از صخرهها و شكافهاى ديوار خودش را به داخل دژ برساند، همين كار را هم كرد، نيمه شب به داخل دژ رفت. به ياد حرفهاى بابالئو افتاد، بايد دروازۀ بزرگ را پيدا مىكرد. آهسته و بىصدا قدم برمىداشت، انتظارش به طول نينجاميد، به دروازه رسيد، پيرمرد راست گفته بود، درخت كهنسالى آن جا بود، زير درخت چالهاى بزرگ بود، اطراف آن تكههاى شكستۀ خمرهاى بزرگ ديده مىشد. چاله را نگاه كرد، هيچ چيز نبود. كسى قبلاًً به سراغ گنج آمده بود. اما چه كسى پيش دستى كرده بود؟ در اين موقع صداى فريادى شنيد.
- كى اونجاس جواب بده؟
برگشت، نگهبانى مشعل به دست در حال نزديك شدن بود، ادواردو فرار كرد.
نگهبان بقيه را خبر كرد.
- دشمن! عجله كنيد! داره فرار مىكنه، يه جاسوس!
با تمام توان مىدويد. بايد خودش را به ساحل