20بادبانى خبرى نبود. به سمت مهمان خانۀ نزديك ساحل رفت. زلزله آسيبى به آن نرسانده بود. مرد مهمان خانهدار پيش آمد و دست ادواردو را گرفت.
- خوش اومدى ارباب جوون، خوش اومدى!
ادواردو با خود انديشيد:
- من به چيزى كه شباهت ندارم يه ارباب جوونه.
امّا كلام مهمان خانهدار حالتى خوشايند در او ايجاد كرد. آرام گفت:
- يه اتاق مىخواستم.
- براى چند روز؟
- نمىدونم تا وقتى كه بتونم با يه كشتى برم قبرس.
- چند روز ديگه تجار جنوا مىآن، مىتونى با اونا برى.
مرد به ميز و صندلى كنار سالن اشاره كرد.
- بفرما بشين، چيزى خوردى؟
- نه
مرد به سمت پنجرهاى رفت كه به سالن مهمانخانه باز مىشد.
- بئاتريس مهمون داريم؛ آشپزخونه در چه حاله؟
صداى زمخت زنى از آن سوى پنجره به گوش رسيد.