19- ما غافلگير شديم. رفته بوديم قبرس آذوقه بياريم. مسلمونا دژو گرفتن. دوستم در قبرس به حال مرگ افتاد. بهش مىگفتيم شواليۀ يك دست. دست چپشو توى جنگ از دست داده بود. اما با دست راستش به خوبى مىجنگيد. مطمئنم اون مرده. حالش به قدرى بد بود كه نتونست با من به ايتاليا برگرده. حالا برو، خدا به همرات.
- اما...
- اما نداره. اين جا جوونى تو ضايع مىكنى، برو!
از تپههاى مشرف به بندر مسينا پايين آمد. بندر به داسى بزرگ مىمانست، انبوه درختان كاج و سرو را پشت سر گذاشت. سال نو آغاز شده بود، اما زلزله بىخبر آمده بود و شادى مردم را خراب كرده بود. مسينا هم از عوارض زلزلۀ سهمگين روزهاى قبل در امان نمانده بود. خانههاى زيادى خراب شده بودند. مردم آوارها را پس زده و راهها را باز كرده بودند. شهر دوباره پرجنب و جوش شده بود. به ساحل رفت. زورقهاى كوچك و بزرگ ماهيگيرى عازم دريا بودند. ماهيگيران با صورتهاى آفتاب سوخته و بدنهاى كشيده تورها را آمادۀ صيد كرده بودند. به آبهاى نه چندان آرام تنگه چشم دوخت. از كشتى