12را نمىبيند؛ خودش را به كلبۀ سنگى رساند، لحظهاى بعد در باز شد و قامت تكيده و صورت پر چين و چروك پيرمرد در آستانۀ آن ظاهر شد.
- تويى ادواردو! بيا تو!
- براتون شير آوردم.
ادواردو وارد كلبه شد، ظرف را روىميز گذاشت. نگاهش به ديوار افتاد. كنار پنجره زره و كلاهخود و شمشيرى زنگ زده آويزان بود.
- بابا لئو!
- چيه پسرم؟
- اينا مال شماست؟
پيرمرد نگاهى به وسايل جنگى انداخت. آهى حسرت بار كشيد و گفت:
- مال من بود! اين لئوى پير و زوار دررفته كه مىبينى يه روزى شهسوار صليبى معبد سليمان بود.
- شما يه شواليه بوديد؟
- بودم. اما حالا چى؟
پيرمرد ظرف را برداشت و شير را سر كشيد. چند بار سرفه كرد. ادواردو طاقت نياورد.
- بابا لئو؟
- بله!