13- بازم بگيد. چقدر كم حرفيد!
- از چى بگم پسرم؟
- از شرق بگيد. من عاشق سفرم! مردم مىگن شما اهل همين جايى. درسته؟
- آره، وقتى به سن و سال تو بودم؛ به شرق رفتم. صليبىها در حال شكست خوردن بودن؛ مسلمونا اورشليمو پس گرفته بودن؛ دژهاى ما رو يكى بعد از ديگرى تصرف كردن؛ فقط شهرهاى بندرى در دست مسيحىها باقى مونده بود. به عكّا رفتيم، اما عكّا هم سقوط كرد؛ بعدش نوبت صور و صيدا و بيروت بود. آخرين سنگر ما دژ جزيرۀ رودا نزديك بندر بانياس بود. اون جا رو هم از دست داديم. به قبرس عقب نشينى كرديم. از قبرس برگشتم ايتاليا. حالا هم اين جا هستم. تنهاى تنها. نه زنى، نه فرزندى، نه فاميلى!
اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد. ادواردو از پنجره بيرون را نگاه كرد. هوا تاريك شده بود. ظرف خالى شير را برداشت.
- بايد برم، دير وقته!
پيرمرد گفت:
- پسرم يه روزى محبتهاى تو رو جبران مىكنم. طورى كه باورت نشه. من تو رو ثروتمند مىكنم. ثروتمندترين مرد جزيره سيسيل. مطمئن باش!