11
چوپان
صبح زود پيش از طلوع آفتاب گلۀ ارباب را به دامنۀ كوه اتنا برد، گوسفندان در سبزهزار مشغول چرا شدند. روى تخته سنگى نشست، اطرافش پر از گلهاى زرد بود؛ انبوه درختان بادام غرق در شكوفه بودند. بهار با تمام زيبايىهايش از راه رسيده بود؛ نىلبكش را درآورد. هنگام ظهر سفرۀ كوچكش را باز كرد، بوى نان تازه در فضا پيچيد، كنار نانها ظرفى پر از زيتون بود؛ ناهارش را خورد. روى تخته سنگى ايستاد، بندر تائورمينا با خانههاى سنگى كوچك و كوچههاى پيچ در پيچ از دور پيدا بود. نزديك غروب گله را جمع كرد، بايد زودتر برمىگشت. بين راه پيرمرد را ديد كه بيرون كلبه ايستاده بود، خورشيد پشت كوههاى اپنين پنهان شد. وقتى به دهكده رسيد زنها و دخترها بزها را گوشۀ پرچين جمع كردند و مشغول دوشيدن شير شدند، به طرف آنها رفت، ظرفى پر از شير گرفت و دور شد. بين راه ايستاد و پشت سرش را نگاه كرد، بايد مطمئن مىشد كسى او