110قضاعى، سخت ناراحت بود. مادر در اين باره از وى جويا شد (پس از آگاهى از موضوع) به وى گفت: به خدا سوگند كه تو از او بهتر و بزرگوارترى. تو فرزند كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه هستى و خويشان و خاندان تو در بيتالحرام و اطراف آن سكونت دارند. (با شنيدن اين سخنان و به دنبال چنان برخوردى) قصى تصميم گرفت كه به ميان خويشان خود باز گردد و به آنها ملحق شود. او از غريبى در سرزمين قضاعه نفرت داشت. مادرش به او گفت: فرزندم، در رفتن شتاب مكن تا وارد ماه حرام گردى و در آن زمان همراه با حاجيان عرب خارج شو، كه من بر تو بيمناكم. قصى نيز در آن جا ماند، تا ماه حرام رسيد و همراه با حاجيان قضاعه، وارد مكه شد. وقتى حج را به پايان برد، همان جا (يعنى مكه) اقامت گزيد. در آن زمان، قصى مرد بزرگوار و رشيد و استوارى بود و از حليل بن حبشية بن سلول خزاعى دخترش حبّى را خواستگارى كرد. حليل نسب او را شناخت و به اين وصلت راغب شد و دخترش را به او داد. حليل در آن زمان متولى كعبه و امير مكه بود. قصىّ [ پس از ازدواج] با او در مكه بود تا اين كه از حبّى، عبدالدار (كه بزرگترين پسرش بود)، عبدمناف، عبدالعزّى و عبد بن قصى به دنيا آمدند. كليددارى كعبه را برعهده داشت و وقتى بيمار مىشد كليدها را به دخترش حبّى مىداد كه او در كعبه را باز كند و اگر او مريض مىشد كليد را به همسرش قصىّ يا به يكى از پسرانش مىسپرد. قصى سعى مىكرد عهدهدار كليددارى [ كعبه] گردد و با خزاعه قطع رابطه كند. وقتى حليل به بستر مرگ افتاد، قصى و فرزندان وى و نوههاى دخترىاش را نگريست و صلاح را در آن ديد كه يكى از فرزندان دخترش را جانشين خود سازد. بنا بر اين قصى را فراخواند و ولايت كعبه را به او سپرد و كليدها را به وى داد و او نيز كليدها را به حبّى سپرد. وقتى حليل مرد، خزاعه از سپردن كارها [ و ولايت كعبه] به قصىّ خوددارى كردند و كليد را از حبّى گرفتند. قصى نزد مردى از خويشان خود از قريش و بنىكنانه رفت و آنان را فراخواند تا به كمكش بشتابند؛ آنها نيز به يارىاش شتافتند. قصى همچنين كسى را نزد برادر ناتنىاش رزاح بن ربيعه كه در سرزمين قوم خود، يعنى قضاعه بود، فرستاد و از او نيز كمك خواست و او را از ماجراى