37رفته است ارابه را نگاه دارد، از دور ديدم، ارابهها از سربالايى مىروند، و هيچ توقف نكردند.
از شاگرد درشكه چى پرسيدم، چه بايد كرد؟ او هم مىگويد: من از اين راه نيامدهام، و نمىدانم! او هم جوان است و سنّ كمى دارد، اگرچه كه برف نمىبارد، ولى به قدرى اوقاتم تلخ است كه حدّ ندارد، در اين بين صداى خروس شنيده شده، دانستم در نزديكى آبادى است، يك دسته الاغدار آمدند، پرسيدم، گفتند به فاصلۀ صد قدم، پشت تپه كنار راه قهوهخانه و چاپارخانه است، هرچه به زنها گفتم، اين صدقدم را بياييد پياده برويم، به حرف نكردند، هر قدر مىگويم، پس من را بگذاريد بروم، فكر مالى براى شما بكنم، او را هم نمىگذارند، تا آخر به هر قِسم بود، آنها را راضى كرده، در ميان درشكه گذارده، خود دوان دوان آمدم. خيلى نزديك بود به چاپارخانه دولتى، و قهوهخانه و سربازخانه بزرگى كه در كنار راه ساختهاند.
زنى روس، دو سه اطاق مزيّن خوب و منزلى در كنار راه داشت، آنجا كه رسيدم ديدم، درشكه چى هم آنجا است، و به خيال كرايه كردن چرخ درشكه است، و ضعيفه روس نمىدهد، فورى بدون معطلى درشكهاى با سه اسب به سه منات و نيم كرايه كرده، و فرستادم زنها سوار شده آمدند، و به دو ساعت در كمال عجله وارد «عشقآباد»شديم.
ورود به عشق آباد
دو ساعت به غروب مانده روز شنبه شانزدهم وارد شديم، دو فرسخ به«عشقآباد» مانده، كوه تمام مىشود و جلگۀ وسيعى و سواد 1 شهر عظيمى به نظر مىآيد، از دور همه، تنورهاى كارخانجات و قبۀ كليسا و دود راه آهن است كه در نظر مىآيد. اين دو فرسخ را هم خيلى خوب ساخته و ريگ ريزى كردهاند، كه خيلى كم گل مىشود، اول چيزى كه از «عشقآباد»كنار راه ديده مىشود، آسيا و طاحونه است، كه اطراف آن چند آلاچيق 2 خوب