73
روان سيلاب خونين از دو چشمان
زدم خرگه به دامان بيابان
ز هجران پيمبر زار و نالان
فتادم من هم از دنبال ايشان
روان گشتند آنگه حاج و پاشا
چو سيلاب خروشان روى صحرا
سه فرسخ چون ز يثرب دور گشتند
به احرام حرم مأمور گشتند
كه او را مسجد شجره خواندند
در آنجا شيعيان احرام بندند
سوى احرام گه چون راه جُستند
تن از چرك گناه خويش شستند
ز پرواز جوان از خاص و از عام
تمام شيعيان بستند احرام
برهنه پا و سر آن نيك رويان
فتادندى به ره،لبّيك گويان
برآمد پشت زين پاشاى اعظم
نفيرش زيل و صُرنا مىزدى هم
روان شد سوى كعبه خرّم و شاد
عنانش بود گويا در كف باد
(14)ز فرسنگ ده و دو بر شهدا
ستون خيمهاش را كرد برپا 1
شبى آنجا به نزديك سحرگاه
گرفت آسودگى از رنج آن راه
سحرگه شد روان سوى جديد
از بعد يازده فرسخ هويدا
شد آن منزل فرود آمد ز گلگون
از آنجا نيمۀ شب رفت بيرون
ده و دو فرسخ آنجا چون عنان تافت
نشان بدر را اندر حُنين يافت
ميان روز در آنجا رسيدند
به قدر چار ساعت آرميدند
دگر عصر از نفيرش نغمه برخاست
ز بهر كوچ كردى باز قد راست
براى هيجده فرسخ ميان بست
بر تخت روان خويش بنشست
روان گرديد با حجاج و با جيش
به سوى قاع و با صد جدّ و با طيش
بسى از كوه و از هامون گذشتند
كه تا آسوده در خرگاه گشتند
چو پاسى رفت از شب بار كردند
چو صرصر سوى رنج ايلغار كردند