72
ز خاك مرقد آن مهر تابان
كشيدم بر دو ديده توتيا سان
مشرّف چون شدم زان خلد رضوان
روان گشتم به پابوس امامان
چو بر آن آستان عرش بنيان
كه مىشد تازه از وى دين و ايمان
رسيدم ديده را روشن نمودم
جبين خويش را بر خاك سودم
نديدم اندر آن ارض مطهّر
به جز نور فروزان زيب ديگر
ميان يك ضريحى چهار مولاى
گرفته هر يكى در گوشهاى جاى
زمينى كو بُدى بالاتر از عرش
به كهنه بوريايى گشته بُد فرش
مكانى را كه بُد توأم به جنّت
ندادندش از قنديل زينت
نسيما سوى اصفاهان گذر كن
در آن سلطان ايران را خبر كن
بگو كى شاه عادل در كجايى
از اين جنّت سرا غافل چرايى
بيا بنگر بر اولاد پيمبر
بدان رخشنده كوكبهاى انور
كه مسكن كردهاند در يك سرايى
ضريح از چوب و فرش از بوريايى
روان كن اى غلام آل حيدر
فروش لايق آن چار سرور
ز بهر زينت آن خلد رضوان
قناديل طلا چون مهر رخشان
دگر رمانها مملو ز گوهر
براى آن صناديق مطهّر
كه از كورى چشمِ آن رقيبان
ز زيور گردد او چون خلد رضوان
چو گرديدم شرفياب زيارت
نمودم خانۀ دين را عمارت
وداع از تربت آن شهر ياران
نمودم سينه سوزان،ديده گريان
[به سوىمكه]
دو روز آنجا توقف كرد پاشا
به عصر روز دويم رفت از آنجا
چو ميرالحاج از يثرب برون شد
به چشمم روز روشن قيرگون شد
از آن ارض مشرف زار و دلگير
ز پابوس پيمبر ناشده سير