61
پس آنگه تا به شام آنجا نشستند
شبانگه باز از آنجا رخت بستند
[شام]
روان گشتند با صد طور و آيين
به سوى شام چون سيلاب زورين
جملها را بسان باد پايان
دوانيدند در روى بيابان
چو ده فرسخ در آن شب ره بريدند
به باغستان او صبحى رسيدند
دو فرسخ هم ز باغستان گذشتند
ز نارنج و ترنجستان گذشتند
رسيدندى چو بر دروازۀ شام
به چشمم شد سيه آن روز چون شام
جدا هر عضو من آمد به افغان
كز اينجا بُد عبور آل سفيان
در ايّامى كه كردند از ستيزه
سر شاه شهيدان را به نيزه
گذر كردند از اينجا با سر شاه
كه گردد سرنگون اين طاق و خرگاه
غرض تا شد عبور حاج از اوى
روان بودى ز چشمم اشك،چون جوى
پس آنگه رخش را بر شهر راندند
ز دامان گرد صحرا را فشاندند
چو شام از فيض بودى صبح صادق
نظيرش 1را نديده كس در آفاق
مگو شامش بهشت دهر خوانش
كه جز جنّت نباشد توأمانش
(11)ز هر سو چشمهاى در جوش بودى
ز صافى رنگ از دل مىزدودى
نپردازم دگر با اين و آنش
كنم يك شمّه وصف آب و نانش
ندانم چشمۀ حيوان بُد آن آب
كه بُد شيرينتر از صد كاسه جلاب 2
بنوش از چشمهسار شام آبى
كه از طعمش حيات تازه يابى
غلط گفتم غلط كان چشمه ساران
گذشتى از كنار خلد رضوان
كنون از نان او بشنو سخن را
ز روى اشتها واكُن دهن را
بسان برف بودى در سفيدى
كه گويا شير از وى مىچكيدى
چنان بود از سفيدى چون در ناب
چه نان گويا ز روزن چشم مهتاب
دگر از ميوهها انواع و اقسام
ز يكديگر نكوتر بود در شام
خصوص انگور او كان بود نامى
كه تعريفش نمىدارد تمامى
چه گويم از كويج 3و از گلابى
كه در آفاق مثلش را نيابى
دو روز از آن ولايت نشأه برديم
به ياد دوستان بس ميوه خورديم
به روز سِيُّمين غوغاى برخاست
كه گويا آسمان از جاى برخاست