62
كامير الحاج با عسكر برآمد
چو درياى محيط از سر برآمد
چنان آمد به شورش آن دو دريا
كه طوفان عظيمى گشت پيدا
شدى پر دامن صحراى از موج
سر مرغابيش مىخورد بر اوج
پس آنگه چار فرسخ ره بريدند
به عصرى سوى ترخانه رسيدند
[دمشق]
از آنجا نيمۀ شب بار كردند
ده و دو فرسخى ايلغار كردند
دمشق سرنگون گرديد پيدا
نمودى وحشت از او جمله دلها
همه لعنت كنان بر آل سفيان
از آن وادى گذر كردند گريان
شبى در آن خرابسْتان غنودند
صباحش بار از آنجا نمودند
چو شش فرسنگ آن ره را بريدند
سوى لشكرگه پاشا رسيدند
چو لشكر كه نبوديش پايان
مضيرب بود منزلگاه ايشان
چو لشكر بود بحر بىكرانى
كه ثقلش بر زمين كردى گرانى
ز كثرت بسته بودندى گذرگاه
زمين گرديده زنگارى ز خرگاه
سه دريا چون بپيوستند با هم
شد از بهر تماشا آسمان خم
پس آنگه بهر مكث پنج روزه
كشيدندى همه از پاى موزه
طناب خيمۀ راحت كشيدند
ثريّاوار دور هم تكيدند
به روز شش درآمد شور و غوغا
كه ظهرى كوچ خواهد كرد پاشا
زمانى چون برآمد نغمه شد راست
ز كوس و از نفير آواز برخاست
پس آنگه شد به رسم خسروانه
اميرالحاج از آن وادى روانه
چو بيرون آمد از خرگه سوى دشت
بيابان لالهزار بيرقش گشت
صد و سى بيرق از پشتش روان شد
كه هر بيرق نشان سى جوان شد
پياده بود ار نهصد نفر بيش
تفنگ بر دوش مىرفتند از پيش
دو صد هم بُد جوانان قصب پوش
تمامى را تفنگ نقره بر دوش
ز سيصد بُد فزون اشتر سوارش
تفنگى بسته هر يك بر كنارش
بُدى يك صد سوار نيزه بر كف
كه مىرفتند پيشاپيش صف صف
جوانان سپاهى بُد هزارش
كه رفتند از يمين و از يسارش
دگر خنجر گذارش چارصد كس
كه بودندى روان از پيش،از پس
بدى سيصد نفر همراه محمل
كه بودندى دليل راه و منزل
چهل كس نغمه پردازش بدندى
نفير و كوس و كرنا مىزدندى
دگر يك صد نفر بودش ملازم
كه هر خدمت به ده كس بود لازم
از آن پس شه روان با رسم و آيين
كتلها با لگام و زين زرّين