58
دگر آمد به جنب و جوش آن سيل
به صحرا شد روان در نيمۀ ليل
چو شش فرسخ برفت آن سيل زرين
ز پل بگذشت و آنجا يافت تسكين
مؤذن چون اذان صبح سر كرد
جرس زد بانگ و مردم را خبر كرد
[حلب]
دميدى صور اسرافيل گوياى
ز بالين سر گرفتند جمله يك جاى
بسان سيل بر هامون فتادند
گهى رفتند و گاهى هم فتادند
ز بهر عشر مال خويش دادن
بُدى آن رفتن و آن ايستادن
ز بعد چار فرسخ شد نمايان
حلب چون جبهۀ آيينه رويان
شبيه اصفهان ديدم حلب را
به ايران توأمان ديدم حلب را
به دكان و به بازار و به ميدان
همه چيزش مهيّا چون صفاهان
ز هر نوعى در آنجا ميوه بودى
كه تن را قوّت و راحت فزودى
ز انجيرش بخور حبّ نبات است
غلط گفتم غلط آب حيات است
كنى گر وصفانجير حلب را
ز شيرينى مَكىٖ تا حَشْر لب را
سخن بشنو ز هندوانۀ آن
بود رنگينتر از لعل درخشان
لطيف و نازك و شيرين و پر آب
كند صد تشنه را يك دانه سيراب
بُدى اهلش ز خواهر مهربانتر
چه خواهر،بل ز مادر جانفشانتر
چو توأم ديدم آن را با صفاهان
روان شد اشك خونينم ز چشمان
وطن آمد به ياد من در آن روز
كشيدم از جگر آه جهانسوز
ز فرزندان و خويشان ياد كردم
چو نى ناليدم و فرياد كردم
كه اى گردون چه دامانم كشانى
به روى كوه و صحرايم دوانى
رها كن دامنم از كف رها كن
بيا سوداى ما را پا به جا كن
به مقصودم رسان از روى مردى
كه باشد بس مرا هامون نوردى