57
روان گشتند آنگه سوى آن كوه
كه نامش مىفزودى بر دل اندوه
چو بر دامان آن كوه پا نهادند
همان بر كوه انده 1پا نهادند
چه كوهى! وحشتانگيز سياهى
چه كوهى! همچو دوزخ تكيه گاهى
فرازش تا ثريا سر كشيده
نشيبش را ز بالا كس نديده
به هر گاهى بُدى افتاده سنگى
كه گويا بر سر ره خفته زنگى
دم هر سنگ او بودى چو خنجر
كه تن را كردى از تنديش بىسر
فرازش مرغ از پرواز ماندى
ز تك نعمل از تكاور باز ماندى
ز تقُّ تقِّ سم شد پاره گوشم
دريد و رفت از سر،عقل و هوشم
غرض در فرسخ پنجم رسيدند
به كوى عربان چادر كشيدند
به هم پيچيد چون شب تيره خرگاه
رسيد از پى علمدار سحرگاه
ز جا جستند باز آن رهنوردان
روان گشتند بر سوى بدرخان
گهى در كوه و گه در دشت و گه سنگ
بپيمودند ره را هفت فرسنگ
كه تا بر سوى آن منزل رسيدند
شبانگاهى در آنجا آرميدند
سحر چون بانگ مرغ صبحگاهى
برآمد باز گرديدند راهى
ز بهر لنگ و بهر شهر انطاب
برون رفته ز دلها طاقت و تاب
جملها را به سرعت مىكشيدند
كه تا در فرسخ سيّم رسيدند
بُدَندى جملگى بىتاب آن شهر
ندانم از چه رو كردند از آن قهر
نيفكندند بار خود در آنجا
نه نيكى ديدم و نه بَد در آنجا
دو فرسخ دورتر از شهر رفتند
چنان دانم ز روى قهر رفتند
(10)گره از بار خود آنجا گشادند
دو روزى بهر راحت ايستادند
شباهنگام چو مه قنديل آويخت
سيه زاغ شب از وى بال و پر ريخت
جرس شبگير كرده زد بر آهنگ
كه وقت بار باشد تا به كى لنگ