59
بكن رحمى به من اى بىمروّت
ز ره طى كردن از تن رفته قوّت
تكانِ محمل از دل تاب بُرده
ز جان راحتْ ز چشمم خواب برده
بگو تا كى كشم هجران خويشان
بگو تا كى شوم محروم از ايشان
خبر بر اى نسيم مهربانى
به سوى اصفهان تا مىتوانى
به فرزندان من گو كاى عزيزان
چه سازيد از فراغم در صفاهان
مرا خود هجردار و در گدازم
به ناچارى بدين آتش بسازم
كه تا بخشد خدا توفيق طوْفم
برون آرد از اين گرداب خوفم
دگر برگشتم اكنون بر سر حرف
گشودم باز سر از دفتر حرف
در آن جنّت سرشت دير بنياد
كه دايم شاد و خرّم باغ او باد
ز بهر كار،شش روز آرميدند
ز نو اسباب راه خود خريدند
به روز هفتمين درياى ايران
درآمد در تلاطم شد نمايان
يكى درياى ديگر ز آن ولايت
كه نتوان كرد وضعش را حكايت
چو برهم ريختندى آن دو دريا
برآمد شورش و برخاست غوغا
ز غوغا عقل و هوش از سر پريدم
قيامت را به چشم خويش ديدم
ز غوغا و ز شورشهاى از هو!
زمين مىشد از آن رويش به آن رو
كه تا شد بار و بر راه اوفتادند
به سوى خانۀ حق رو نهادند
سه فرسخ ره مسافت شد در آن روز
همه خورسند دل،با بخت فيروز
به خان طومانْ چادرها به پا شد
ز خرگه روى صحرا خوشنما شد
چو نيمى از شب ديجور بگذشت
سرافيل آمد و با صور بگذشت
ز جا برخاستند آن خيل مردم
دو دريا آمدند اندر تلاطم
ز يك سو هاى و هوى مردمان بود
جرس از سوى ديگر در فغان بود
ز هر اشتر دو صد زنگ و زلازيل
بُد آويزان كه مىزد هم يكى زيل 1