53
سحر زد بانگ مرغ صبحگاهى
كه اى حجاج بايد گشت راهى
ز جا آن كُه نوردان بار بتسند
به طوف كوهها احرام بستند
بسى آمد سر حجاج بر سنگ
كه تا طى گشت آن ره هشت فرسنگ
دهى روى جبل بُد حوض نامى
به گردون بردى از هر كس پيامى
چو آن ره را ز جان سختى بريدند
در آن ده خرگه خود را تكيدند
سحر ديگر جرس فرياد برداشت
ز دشوارى آن ره،داد برداشت
كه اين بيچاره حجاج جفا كش
نمىباشد در اين ره خاطر خوش
ببايد معدن مس را بريدن
به كوهستان گوزنآسا چريدن
دگر كردند باز آن خلق انبوه
روان گشتند تا بر قلۀ كوه
چه كوهى تا به گردون سر كشيده
ز تارى وحشيان از وى رميده
سيهتر از جبلهاى جهنّم
دميده دم بر او از دور آدم
به سوى قلۀ كُهْ همچو موران
روان گشتند مردان با ستوران
چو نُه فرسخ در آن كُهْ رخش راندند
ز رفتن چهارپايان باز ماندند
چو در پا قوّت رفتن نديدند
شبى در معدن مس آرميدند
سحر آن حاج مسكين بار بستند
ز سختى كتل زنّار بستند
روان گشتند باز اندر جبلها
نماندى قوّت پا در جملها
بسى مردند از حاج،اسب و اشتر
بسى كردند مردم،خاك بر سر
همانا جان ز سختى بر نيايد
اگر آيد تمامى در نيايد
همه افتان و خيزان پنج فرسنگ
بپيمودند ره را زار و دلتنگ
كه شهر آگين از دور بنمود
به چشم مردمان چون سور بنمود
در آنجا بارهاى خود گشودند
سجود و شكر ايزد را نمودند
آگين دلچسب و شيرين سرزمين بود
ميان شهرها او بى قرين بود
فرات از يك طرف بودى گذاران
كه از وى تازه مىشد دين و ايمان