54
ز صافى آن زجاج آبگينه
همى شستى غبار غم ز سينه
ز هر سو باغهاى باصفا داشت
كه صد باغنظر 1را زير پا داشت
صفاى آن نه از آن و نه زين بود
تو گويى روح او حق آفرين بود
وليكن مردم شهرش تمامى
بدى خرد و بزرگ آن حرامى
(9)ز بيم آن حرامىهاى رهزن
سيه بر چشمشان شد روز روشن
نكرده لنگ از آنجا چاشتگاهى
شدندى آن فقيران باز راهى
چه روزى بود كوچ آن ولايت
كه نتوان كرد وصفش را حكايت
ز يك سو ازدحام روميان بود
از اين سو بيم مال و بيم جان بود
چه گويم من از آن روز و از آن حال
چه گويم من ز بردن بردن مال
ندانم چون حكايت بود آن روز
چو صحراى قيامت بود آن روز
در آن شيرين زمين شد كام من زهر
ببردند آنچه بودند مردم شهر
ببردند آنچه بود از حاج مسكين
نماندى چيز،جز آهى به خورجين
همه مال از كف خود بار داده
روان گشتند با پاى پياده
برون رفتيم با صد محنت و درد
نماند از مالها در كف به جز گرد
جرس فرياد مىزد داد از اين شهر
كه مىشد كام شيرينش چون زهر
زمن بشنو مرو از راه آگين
كه هم جان مىرود هم مال هم دين
طواف كعبه گر خواهد تو را دل
ز من بشنو برو از راه موصل
چو زان وادعى عنان برتافتندى
امان گويا ز مردن يافتندى
دگر بر كوهساران رو نهادند
غم اموال را يك سو نهادند
اگر ارباب اگر درويش بودى
همه در فكر جان خويش بودى
چو آن وحشى صفت انسان بدبخت
بريدندى سه فرسنگ آن ره سخت