44
جرس از بهر كوچ آمد به فرياد
گرفتم چابكى را از صبا ياد
[نخجوان]
روان گشتم چو صرصر سوى هامون
دو فرسنگى بريدم راه را چون
به شهر نخجوانم راه افتاد
كجا بر طبع من دلخواه افتاد
بُدى از بس كه بَد آب و هوا او
نهادم تندرستى را به يك سو
ز آبش جرعهاى چون نوش كردم
تو گويى كاسۀ خون نوش كردم
به بستر اوفتادم زار و رنجور
غريب و بىكس و بيمار و محجور
غرض تا هشت روز آنجا كه بودم
همى غم بر سر غم مىفزودم
نمىشد بهر رفتن بسته بارم
گره افتاده بُد گويا به كارم
نه گلبانگ جرس را مىشنيدم
نه روى خوشدلى يك لحظه ديدم
چنين گفتند منسوبان آگاه
كه باشد راهزن بىحدّ در اين راه
خطر باشد دگر تنها مسافت
نشايد كرداين...مسافت!
تحمل بايدت كردن در اينجا
كه تا گردد رفيق چند پيدا
چو از ياران شنيدم اين سخن را
ز غم بر تن دريدم پيرهن را
به درگاه جناب قدس رحمان
نمودم عرض حال خويش گريان
كه سوى خانهات خواندى مرا چون
از اين گرداب غم آرم به بيرون
غريب و بىكس و بيچارهام من
ز خان و مان خود آوارهام من
شفايى ده به جان خستۀ من
گره بگشا ز كار بستۀ من
چرا پابست اين شهر غم آباد
شدم يا رب از اين غم كن تو آزاد
چو كردم اين دعا از روى زارى
دلم آمد بسى در بىقرارى
روان شد از دو چشمم اشك خوناب
كزو شد جيب و دامانم پر از آب
چو فردا شد خبر دادند ياران
كه آمد قافله چون سيل باران