43
كه تا يك فرسخى ره را بريدم
به فيض آباد آن وادى رسيدم
در آن وادى نكردم خواب راحت
ز بس جاى بدى بود و كثافت
صباحش رفتم از بهر تماشا
سوى درياچه و باغ مصفّا
نكو درياچه و باغ خوشى بود
ز هر سو چشمهسار دلشكى بود
ولى از هجر آن خويش گرامى
نبردم فيضى از آن باغ نامى
چه كار آيد مرا سير گلستان
كه خالى باشد آنجا جان جانان
نه گل ديدم نه گل چيدم در آنجا
همين از هجر ناليدم در آنجا
شدم عصرى از آن وادى روانه
جرس بگرفت در راه اين ترانه
چه غمگين گشتهاى از هجر ياران
به سوى خانۀ حق رو بگردان
مباش از فرقت دلدار دلتنگ
شتر را تند ميران چار فرسنگ
چو طى شد ره به يايچى 1بار افكن
ز سر سوداى هجر يار افكن
شتر چون شد روان بر روى صحرا
به ناگه گشت باد تند پيدا
به صد زحمت شب آن ره را بريدم
چه زحمتها كه از صرصر كشيدم
بشد دل تنگ و جان آمد به فرياد
زدست باد اينجا داد بيداد
صباح افتان و خيزان با صد كراه
رسيدم سوى يايچى قصه كوتاه
گرفت از دست باد او مرا دل
كشيدم عصر تنگى تنگ محمل
نمودم كوچ،از آن صرصرآباد
ز دست باد آنجا گشتم آزاد
به ساز خود جرس بگرفت آهنگ
كه باشد تا به منزل چار فرسنگ
شتر آمد به رقص از نغمۀ او
روان شد سوى صحرا همچو آهو
كه تا بر منزل نهرم رسيدم
شبانگاهى در آنجا آرميدم
سحر چون مهر تابان با صد اعزاز
برون آمد ز قصر خويش باز