42
نگشتم يك زمان همصحبت او
نكردم الفتى با آن نكوخو
ز خويشان دگر هم مهربانى
بسى ديدم از ايشان جانفشانى
بُدْ اردوبام جاى دلنشينى
نكو آب و هوا،شيرين زمينى
ز هر سو چشمهاى مىبود در جوش
ز صافى بردى از بينندهاش هوش
ز سردى يخ غلام و برف چاكر
ز شيرينى بُدى قند مكرّر
چنين جاى خوش و دامان كهسار
ز هر سو باغها گلزار بسيار
نبردم بهره از سير و صفايش
به من سازش نكرد آب و هوايش
هميشه صاحب آزار بودم
ضعيف و ناتوان و زار بودم
خجل گشتم ز روى آن وفادار
كشيدى دايم از بهر من آزار
بدى دلخسته از رنجورى من
شدى دلخستهتر از دروى من
چو عمر ماندنم آنجا سر آمد
جرس فرياد زن پيشم درآمد
كه وقت بار و ايّام فراق است
نه هنگام نشستن در اتاق است
چو گلبانگ جرس را آن وفاجوى
شنيدى سر نهاد از غم به زانوى
مگو شهرش بگو حبّ نباتست
گذاران چشمهاش آب حياتست
روان كرد از دو ديده اشك خونين
شده دامانش از خونابه رنگين
ز بس بگريست آن خويش وفادار
تو گويى ماتم نو شد پديدار
دگر خويشان بدو يارى نمودند
ز بهر رفتنم زارى نمودند
غرض آن روز تا شام آن گرامى
نه نان خورد ونه آب و نه طعامى
همى باريد از مژگان چو باران
سرشك ارغوانى تا به دامان
كه تا كردى نهان مهر جهانتاب
رخ خود را درون لجۀ آب
وداع آن گرامى را نمودم
ز چشمان جوى خونين را گشودم
برون مهر عزيزان كردم از دل
نهادم پاى همت را به محمل
(6)ز شور شوق طوف خانۀ حق
بكردم فرق سر از پاى مطلق