41
شدندى آگه اردوبادىها 1چون
كه آمد سنبكم از آب بيرون
ز خويش و آشنا وز پير و برنا
نمودند انجمن بر روى صحرا
به اعزاز تمامى پيشوازم
نمودند آن عزيزان سرفرازم
بَرِ جمازه خويشان گرامى
ستادند و رساندندم سلامى
ز پيش محملم چون موج قلزم
به روى هم همى رفتند مردم
به اعزاز و به اكرام تمامى
مرا بردند خويشان گرامى
به سوى شهر با صد عزّ و شأنم
به كوى آن رفيق مهربانم
كه با هم در صفاهان يار بوديم
ز جان با يكدگر غمخوار بوديم
بدان خويش گرامى به ز خواهر
ز خويشان دگر بس مهربانتر
بناگه آسمان از حيلهسازى
درآمد بر مقام مكر و بازى
چنان برد از نظر آن مهربان را
بدانسان،كز بدن روح و روان را
چهل منزل ز يكديگر جدا كرد
به هجران اين دو تن را مبتلا كرد
به دل از لا علاجى جبر كرديم
به هجران هر دو قرنى صبر كرديم
كه تا آخر شب ظلمات هجران
مبدّل شد به صبح وصل جانان
بديدم بعد قرنى روى آن يار
فكندم بار را در كوى آن يار
دواى درد بىدرمان هجران
بود صبر و تحمل اى عزيزان
در آن وادى بماندم بيست و دو روز
به كوى آن گرامى يار دلسوز
ز شادى،آن رفيق اصفهانى
در اين مدت نمودم ميزبانى
رفيق مهربان و يار ديرين
دريغ از من نكردى جان شيرين
پرستارى بدان سان مىنمودم
كه گويا ز آسمان افتاده بودم
ولى بختم نكردى سازگارى
نكردى با من او يك هفته يارى
هميشه خسته و رنجور بودم
به آزار و به تب محشور بودم