40
چو او رفت و جرس برداشت آهنگ
كه باشد تا به منزل چار فرسنگ
رسيدم چاشتگاهى سوى اورى 1
فكندم بار را در كوى اورى
به اورى جاى نيك و خوش هوايى
ز هر سوى باغهاى باصفايى
فراوان آبها هر سو گذاران
دهى معموره بود و بس به سامان
بُدم آنجا دگر مهمان سلطان
نمك خوردم دگر از خوان سلطان
شبى آنجا نهادم سر به بستر
تب سوزان به من گرديد همسر
چو زد خورشيد تابان سر ز گردون
جرس زد بانگ،بايد رفت بيرون
نمودم كوچ از آن خرّم دهستان
نهادم رو چو وحشى در كهستان
چو طى شد فرسخى راه سيارى
نمايان شد نظرگاه سيارى
كه بودى ساحل رود ارس يار
كه بگذشتى ارس چون سينۀ مار
ز غم چون چين پيشانى جانان
به روى هم بدى موجش نمايان
جرس زد بانگ بگشا محمل خويش
به سنبك 2لمحهاى كن منزل خويش
ز اشتر محملم را باز كردم
چو مرغابى به شط پرواز كردم
نگهبانان سنبك تا كه ديدند
به پيشم سنبك خود را كشيدند
سوار اسب چوبى همچو طفلان
شده،آوردم اشهب را به جولان
[اردوباد،زادگاه سراينده]
به يك مژگان فشارى همچو بادم
رسانيدى به شهر اردوبادم 3
چو بط از آب بر ساحل پريدم
ز سنبك بارهاى خود كشيدم