26
ندانم وادى برزخ بُدى او
و يا آخر چو دوزخ مىشدى او
كهن غارى 1كه تا گشته است جاويد
نه مه ديده است و نه كوكب،نه خورشيد
به هر چرخش دهم نسبت دو بالاست
به جز خوبى همه چرخش مهياست
در آن دير كهن تا عصر ماندم
ز بهر خويش اين ابيات خواندم
كه مىباشد چنين رسم زمانه
گهى در غار و گه آيينه خانه 2
در آن ظلمت سرشت دير بنياد
نفس شد تنگ و آمد دل به فرياد
كه بربنديد محمل اى رفيقان
كه جان از تن شد و تن سير از جان
چو محمل بسته شد از رنجْ رستم
چو آهو از شكنج دام جستم
روان گشتم به سوى دشت گلرنگ
جرس برداشت در شهناز 3آهنگ
كه اى هامون نَوَرد پيك فرسا
بود شش فرسخ اين ره زود پيما
چو زان وادى برزخ گشتم آزاد
فِكندم بار را در قاسم آباد
رباطى روشن و نهر گذاران
در آنجا بود،كردم شكر يزدان
چو پير گوژپشت 4آسيا گرد
ز كج گردى رخ خود را نهان كرد
سيه زنگىِ شبْ گيسوىْ بگشود
دهان از خنده بست و روى بنمود
[قم]
شدم محمل نشين مانند كوكب
نمودم طى چار فرسخ در آن شب