25
از آن وادى برون رفتم سحرگاه
جرس زد نغمۀ سختى آن راه
بپيمودم چو ره را پنج فرسنگ
در او ديدم شكوفه رنگ در رنگ
روان جويى بُد از دامان كُهْسار
ز صافى چون بياض گردن يار
در آن خوش سرزمين منزل نمودم
شبى در پاى بيدستان غنمودم
سحرگه چون عروس مهر خاور
زد از فيروزه قصر آسمان سر
دگر بستم كمر بازو گشادم
به كوهستان قهرو 1رو نهادم
چه كوهستان! غم از دلها برون بَر
چه كوهستان! كشيده بر فلك سر
هوايش معتدل چون كوى دلدار
بياضش سبز و خرّم چون رخ يار
درختانش ز بس بُد سبز و شادادب
ز برگش ژالۀ غلتان چون درّ ناب
بيا بشنو تو از درياچۀ او
سرش گرديده بند بند قهرو
ز صافى چون زجاج و آبگينه
نمايان همچو صبح از خاك سينه
(2)گذاران بود از دامان كهسار
بسانِ چينِ پيشانى دلدار
صبا باشد در آنجا نقشپرداز
كشد از موج نقش سينۀ باز
برد بيرون غم از دل،موج آبش
كند خرگه بهپا بهر جنابش 2
[كاشان]
جرس شد نغمۀ سنج نالۀ نى
به آهنگ جمل مىكرد ره طى
بدين سان شد مسافت هفت فرسنگ
نمايان گشت كاشان تا كنم تنگ
ز بعد چار روز از شهر كاشان
چو آهو كردم آهنگ بيابان
جرس برداشت بانگ نغمۀ عود
كه بايد پنج فرسخ راه پيمود
چو طى شد راه بر سن سن رسيدم
رباطى بود در وى آرميدم