23وعدۀ عطاى «عبداللّٰه بنجعفر» را بدهند. روزى مردى مقدار زيادى شكر به مدينه آورد تا بفروشد ولى به كسادى بازار برخورد و نمىدانست چه بايد بكند، تا اينكه شخصى به او گفت: اگر بهنزد عبداللّٰه بن جعفر بروى، او اين شكرها را از تو خواهد خريد. شكرفروش نزد عبداللّٰه آمد و حال خود را به او گفت. عبداللّٰه دستور داد شكرها را بياورند.
آنگاه دستور داد چادرى بگسترانند و كيسههاى شكر را روى آن بريزند و به مردم نيز گفت: هركه مىخواهد از اين شكرها ببرد! مردم هجوم آوردند و هركس هرچه مىتوانست برد. وقتى چنان ديد به عبداللّٰه گفت: خودم هم چيزى بردارم؟ گفت: آرى. او هم شروع كرد شكرها را در كيسهها ريخت، و چون تمام شد عبداللّٰه پرسيد: قيمت شكرها چقدر بود؟ گفت: چهار هزار درهم! و عبداللّٰه تمام آن چهار هزار درهم را به وى داد. 1
* * *
زينب دختر اميرالمؤمنين عليه السلام در خانۀ چنين مردى كه دنيا در نظرش ارزشى نداشت و دارايى خود را براى رفع نيازمنديهاى مردم مىخواست و بزرگترين لذت و خوشى زندگى خود را در اين مىديد كه با ثروت زيادى كه خدا به او عنايت كرده بتواند دل مستمند و مسكينى را بهدست آورد و از نيازمندى رفع نياز و حاجت كند، زندگى را آغاز كرد.