22خانه بيرون رفت. در راه از نخلستانى عبور كرد كه غلام سياهى در آنجا به ديدهبانى مشغول بود. عبداللّٰه ديد كه سه قرص نان براى غلام آوردند و در همان حال سگى پيش غلام آمد، غلام يك قرص نان را به نزد آن سگ انداخت.
سگ آن را خورد و دوباره و سهباره آمد و غلام هر سه قرص نانش را نزد آن سگ انداخت.
عبداللّٰه كه اين منظره را ديد، از غلام پرسيد: جيرۀ غذايى روزانۀ تو چقدر است؟ گفت: همين كه ديدى.
پرسيد: پس چرا همه را به اين سگ دادى و او را بر خود مقدّم داشتى؟
جواب داد: چون در اين منطقه سگى وجود ندارد.
احتمال مىدهم اين سگ از راه دور آمده و گرسنه است و من خوش نداشتم او را رد كنم!
عبداللّٰه پرسيد: خوب حالا امروز چه كار مىكنى؟
پاسخداد: امروز را تا فردا به گرسنگى بسر مىبرم!
عبداللّٰه گفت: براستى كه اين غلام از من سخاوتمندتر و كريمتر است.
آنگاه نخلستان را از صاحبش خريدارى كرد و آن غلام را نيز آزاد كرد و نخلستان را بهوى بخشيد. 1
* * *
در كتاب «اغانى» آمده است كه مردم مدينه عادت كرده بودند از يكديگر پول قرض كنند و براى بازپرداخت آن