65يكى از همسايگان ما فرزندان و نيز گربههاى بسيار داشت. روزى گربهها را در يك گونى مىاندازد و به در خانۀ ما مىآيد و به پدرم مىگويد: «ما هم بچه زياد داريم و هم گربه، ولى شما نه بچه داريد و نه گربه، حال كه خدا فرزندى به شما نداده، اين گربهها را براى شما آوردم!» سپس گونى گربهها را روى دستان پدرم رها مىكند و مىرود.
پدرم به خانه برمىگردد و بسيار منقلب مىشود و به شدت گريه مىكند و مىگويد: «خدايا! آنقدر به من بچه ندادى كه همسايهها احساس دلسوزى كرده، برايم گربه مىآورند.» بعد از آن بر مىخيزد و چند قالى كاشان را كه همۀ دارايىاش بوده، مىفروشد و (حدود 60 سال قبل) عازم سفر حج مىشود. پشت مقام ابراهيم، عرض مىكند: «خدايا! به ابراهيم در سن صدسالگى بچه دادى، من هم بچه مىخواهم» سپس دعا و توسل و مناجات مىكند و ادامه مىدهد: «خدايا! مىخواهم فرزندم مروّج دين تو باشد».
پس از آن، خداوند 12 فرزند به وى عطا مىكند، يازده فرزند از مادر من و يك فرزند از همسر ديگرش!