109زحمت اسم خودش به يادش مىآمد. به بستگانش كه همراهش بودند گفتم او با اين وضع نمىتواند حج انجام بدهد، ليكن فرزندان برادرش گفتند: ما از او محافظت مىكنيم و مواظبش هستيم. با زحمت نيّت احرام و لبّيك را به او تلقين دادم، عمره تمتّع را انجام داد. به عرفات آمديم. و آنگاه به مشعر. او را در ماشين زنها كه بعد از نيمه شب عازم منا بودند، با تعدادى از معذورين و يك نفر از خدمه به منا فرستادم. صبح كه وارد خيمههاى منا شديم، خبر دادند او در جمرات از ديشب گم شده است. تلاشها آغاز شد؛ زيرا او نه اسم خودش را مىدانست نه كارتى را همراه داشت. هر چه كوشيدند نتيجه نگرفتند. شب شد، نماز مغرب را كه به جماعت خواندم يكى از زائران نزد من آمد و گفت: حاجآقا! نگران نباشيد او آمد. خوشحال شدم. بعد از انجام فريضۀ عشا و سخنرانى او را خواستم. گفتم كجا بودى؟ چه كسى تو را آورد؟ گفت: همان نزديكىهاى جمرات بىحال افتاده بودم. همين چند دقيقه قبل يك نفر آمد كه اسم مرا مىدانست. به من گفت بلند شو تا تو را به چادرت برسانم. تا حركت كردم ديدم اينجا هستم.