21است. وادىاى كه تنها مسلمانان و يكتا پرستان را در دامان خويش مىپذيرد. به ديوارهاى شهر رسيدهايم قلبها به تپش آميخته و باورها از براى حضور عشق درهم ريخته، چشمها را يك تلنگر كافى است كه جوىهاى باريك احساس را در دل تشنه بيابان به راه اندازند و شيون خويش را بر سر بد عهدان روزگار آوار سازند.
ديوارهاى نشسته در تاريخ را به فراموشى مىسپاريم. خويشتن وجود را به درون انداخته و رنگ از چهره باخته، سختىهاى سفر را به كنارى مىنهيم و دل را در ميان درزهاى پنهان شهر قرار مىدهيم...
همدم و همراز على عليه السلام
چون وارد شهر مىشوى، نخستين واژهاى كه ذهنت را به چالش مىكشاند، منطقهاى است كه بركنارۀ چپ تو، تا مدتها كشيده شده است؛ ابيار على مىنامندش. مىپرسم... مىگويند: ابيار على چاههايى است كه امير مؤمنان، علىبن ابىطالب در سالهاى تنهايىِ خويش، حفر كرده و جوشش روان آب را بر پاى نخلهاى خسته از بىمهرىِ زمانه برده تا روزگارى نخلستانى شود كشيده تا مدينه.
چون خوب گوش فرا دهى، ترنّم صداى او را مىشنوى كه دل از مردم بريده و به حال خود رها كرده است. دامن از ديار ريا و نفاق برچيده و بر مردمان فراموشكار و عهد شكن كه پيكر پيامبر