20هراسى نوپا وجود مباركش را از آيندۀ امت پر ساخته، ليك بايد بگويد و گرنه سختىهاى رسالتش بى معنى و بى هويت مىشود...
«مردم! هركس را كه من مولا و آقاى اويم، پس على نيز مولا و آقاى اوست...»
از جا كنده شدهام، عرق برپيشانى جارى و اشك از گوشۀ چشم روان. باورم نمىشود كه گامى در گذشته بر داشته و در اين باديه غدير خم را تجربه كرده باشم. نفسم به شماره افتاده و قلبم هر آن است كه از جا كنده شود. پلكها را بر هم مىنهم و نفسى عميق به درون مىكشم و تلاش مىكنم شايد اندكى بياسايم.
قافله رو سوى مدينه گريزپاى، سربرهنه و شتابان و در پى الفتى ژرف و بسته به ريسمان، طى طريق مىكند و سلوك وار قدمهاى خويش را بر ماسههاى گرم و تفتيده مىنهد تا زودتر رحل اقامت بر پشت ديوارهاى مدينه افكند. مركبى كه سوار بر آن ايستاده جاده را مىنگريم و رقيب گونه خط هاى سفيد حك بر سياهى مسير را مىپاييم نيز قرار از دست داده و بر سرعت خود مىافزايد. شايد اين دلدادگان رخ سندروس را بر دروازههاى مدينه در كوتاه زمانى بيارامد...!
در افق شهرى پهن شده بر زمين كوير، محصور در ميان كوهها و تنها يك سو بىحصار. ديارى كه تاريخ را در برابر افراشتگى خود به كوچكى واداشته و بذر خداپرستى را در ذهن تمدن بشرى كاشته