11
از زمين رها مىشويم
به راه مىافتيم، به سمت ايستگاه، سكوى پرتاب؛ جايى كه پاى از زمين برمىكَنى و در آسمان بيكران شناور مىشوى، آخرين پلكان زمين و لحظهاى بعد، آسمان، بى انتها، بيكران و با بزرگى خو گرفته و زير پايت زمين، كوچك، ريز اندام و در قاب چشم جاى گرفته. ديگر حتى سايهاى هم نمىبينى و فاصلهها و حجمها را مىتوانى با انگشتان از هم باز شدهات اندازه بگيرى.
سوار برقالى سليمان، همنشين ابرهاى در هم تنيدهاى و همنفس بادهاى از صور دميده. رها از زمين، فراتر از خاك، دور از سرزمين و آميخته با افلاك گشتهاى و به سوى ديار دوست، شتابان، فضا را مىشكافى و همچون غزالِ گريز پاىِ رميده از صياد، زيبايى دنيا را در پشت ديوارهاى ذهن خويش تنها مىگذارى و راهى ديارى خشك و سوزان مىشوى...