10بندهاى دل محكم بستهاى، ليك از هم گسيختگىِ دنيا ديدهاى؟
آيا خود را گذاشتهاى و گام در اين راه نهادهاى يا هنوز گرفتار خويشتنِ خويشى؟
آرى، به كجا مىروى؟
هيچ مىدانى، جايى مىروى كه برگزيده شوى. لايق شوى براى بندگى و تسليم در برابر يكتا خالق و خداوندگار. پس بر خويش بخروش و او را از وجودت دور كن و آنگاه پاى برهنه، سينه چاك و سر عريان، خود را بر اين مواج چرخش هستى بسپار...!
در اينجا، هر كس، سر در گريبان فرو برده، با خويش خلوت كرده و به خود مىنگرد تا آنچه كه بايد، در اين مسير بياموزد. در اين ميان، من نيز به درون خويش مىنگرم، خاموش ماندهام؛ ذهنم در رخوت فرو رفته و خواب بر ديدگانم آلوده، گويى باورش نيست كه مىخواهد راهى بس دشوار و در افق ناپيدا را تجربه كند و گام بر سنگلاخهاى تفتيدۀ اين كوير نهد. به خود مىنگرم و توشهام و آنچه در كولۀ خود دارم. به سينهام و آنچه در آن نهان ساختهام، ليك جايى كه مىروم، تنها يك كس را مىپذيرد؛ «عبد»، «بنده» و نه واژهاى ديگر. پس بايد ذهن به خواب رفتۀ خويش را نهيب زنم كه:
هان! به پا خيز و حركت كن و با جماعت باش؛ چرا كه اين راه را يكّه نمىتوان پيمود!...