30
5
شب بود. تازه رسيده بوديم هتل كه همهمهاى از طبقۀ بالا بلند شد.
جلال سراسيمه از پلهها بالا رفت، من هم به دنبالش. پيرزنى هراسان و رنگپريده تكيه به ديوار نشسته بود. عدّهاى دورهاش كرده بودند. پيرزن افسرده و پريشانحال بود. علت را پرسيديم، گفتند: «كيف پولش را زدهاند.»
هزار و چهارصد ريال سعودى كل موجودىاش براى قربانى و خريد سوغات بود. از دست دادن چنين مبلغى، آن هم در چنين سفرى دردناك بود. پيرزن مات و متحير چشم به نقطهاى دوخته بود و سرش را تاب مىداد. انگار شوكى به او وارد شده بود. شايد اگر من هم جاى او بودم حال و روزم بهتر از او نبود.
جلال سعى مىكرد از اهميّت موضوع كم كند. پيرزن را دلدارى مىداد. امّا همه مىدانستيم كه اين حرفها گرهى از مشكلات بعدى پيرزن باز نمىكند. پيرزن گاهى مىناليد كه پول قربانىام را چه كنم؟ و گاهى