31مىگفت: چهطور دست خالى برگردم. نوههايم چشم انتظارند...
كاش آن قدر پول داشتم كه دست مىكردم توى جيبم و يك مشت اسكناس كف دستش مىگذاشتم. امّا من يك لا قبا بودم. از دلسوزى من و امثال من هم كارى ساخته نبود.
چند دقيقهاى گذشت. پيرزن حاضر نبود راهرو را ترك كند و به اتاقش برگردد. مرتب مىگفت: «بيچاره شدم. بدبخت شدم...»
جلال دلدارىاش مىداد. مىگفت: «نگران نباش مادر. خدا بزرگه.»
با آمدن حاجآقا طلوعى كنار كشيدم. حاجآقا وقتى از جريان مطلع شد، خم به ابرو نياورد، انگار نه انگار اتّفاق مهمى افتاده باشد. گفت:
«طورى نيست حاجخانوم. خودم درستش مىكنم.»
باورم نشد كه حرفش جدّى باشد. امّا حاجآقا طلوعى طورى حرف زد كه مطمئن شديم مشكل حل شده. پيرزن دعاى خيرى كرد. اشكهايش را با گوشۀ چادرش پاك كرد و رفت.
حاجآقا طلوعى دست جلال را گرفت و با هم رفتند. من هم برگشتم به اتاقم روى تخت دراز كشيدم. هماتاقيهايم اجناسى را كه خريده بودند، به هم نشان مىدادند. بين ناصرى و رضا بحث تندى بين قيمت اجناس در گرفته بود، حال و حوصلۀ گوش دادن به حرفهايشان را نداشتم.
اين چند روزى كه وارد مدينه شده بوديم، به فكر خريد سوغاتى نيفتاده بودم. از آن حرص و جوش و فكر و خيالهايى كه قبل از آمدن داشتم، خبرى نبود. بيشتر دلم مىخواست به ديدن اماكن تاريخى مدينه