32بروم و يا ساعتها در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله بنشينم. نماز و زيارتنامه بخوانم و يا به صفوف فشردۀ جمعيّتى نگاه كنم كه از نقاط مختلف جهان آمده بودند.
جلال گفته بود: «اين فرصت كمتر پيش مىآد. قدرشو بدون كه از دست ندى.»
همۀ نمازهاى مستحبّى و دعاها و زيارتنامهها را اوّل به نيّت پدرم مىخواندم، بعد به قصد آنهايى كه التماس دعا داشتند. امّا انگار ثواب همۀ آنها به خودم مىرسيد. چون چنان احساس آرامشى دست مىداد كه باورم شده بود عوض شدهام. طورى كه حتّى كمتر به فكر زن و بچهام مىافتادم.
فردا صبح پيش از اينكه عازم مسجد قُبا و مسجد مباهله شويم، حاجآقا طلوعى همه را در راهرو هتل جمع كرد. اول كمى از آداب سفر گفت و اينكه اگر مشكلى براى كسى پيش آمد، خودتان را به جاى او بگذاريد. بعد مسأله را كشاند به قضيۀ گم شدن پول پيرزن.
پيشنهاد كرد هر كسى هر چقدر كه مىتواند، پول روى هم بگذارند، تا مشكل حل شود. بعد خودش صد ريال سعودى داد به جلال و گفت:
«من پايين منتظر هستم.»
از اين عمل حاجآقا طلوعى يكه خوردم. همۀ دستها به جيب رفت.
جلال پاكتى را به دست گرفته بود. عدّهاى سعى مىكردند تا مشتهايشان را داخل پاكت باز كنند تا مقدار پولى را كه كمك مىكردند، مشخص نشود.
با اينكه هر كس به پولش نياز داشت و در خرجكردن صرفهجويى مىكرد.
امّا كسى نبود كه دست به جيبش نبرد.