29كرد. سرپ را پايين آورد و نزديك گوشش گفت: «اين چه كارى بود كردى پسرم؟» 
  اشكهايش را با آستين پيراهنش پاك كرد و گفت: «دست خودم نبود حاجآقا. دلم اينطور مىخواست.» 
  حاجآقا طلوعى گفت: «فكر نكردى ممكن است شرطهها بريزن سرت و كتكت بزنن؟» 
  تبسّمى كرد و گفت: «نه حاجآقا. نمىتونستن.» 
  گفتم: «اگه مىخواستن كه براشون كارى نداشت.» 
  گفت: «اين هفتمين باره كه مىآم قبرستان بقيع. هر بار دلم مىخواست از روى اين چرخ بيام پايين و اون طورى كه دلم مىخواست زيارت كنم. امّا مىترسيدم، از نگاههاى خشمآلود شرطهها مىترسيدم. 
  ديده بودم چهطور مشت زده بودن به سينۀ مردم. تا اينكه امروز دلم رو به چيزى قرص كردم كه مىدونستم با وجود اين، كارى از دستشون ساخته نيست.» 
  بعد دستش را جلو آورد. مشتش را باز كرد. پارچۀ سبز گرهخوردهاى توى دستش بود. 
  حاج آقا طلوعى پرسيد: «توى اين پارچه چى هست؟» 
  با صداى بغضآلودى گفت: «تُربت امام حسين عليه السلام !» 
  تنم لرزيد...