28جانبازى ايستاده بودم تا هجوم مردم ويلچر را به جلو نراند و توپ و تشر شرطهها حوالۀ جانباز بىپايى كه يكريز مىگريست، نشود. شانههايش مىلرزيدند. شال سبزى روى گردنش بود. هقهق گريهاش يك لحظه قطع نمىشد. بقيه كمى آرام گرفته بودند و زيارتنامه مىخواندند. 
  ناگهان اتفاق عجيبى افتاد. صداى يا حسين جانبازى كه روى ويلچر جلوم نشسته بود، بلند شد. همۀ سرها به طرف او برگشت. او خودش را از روى چرخ به زمين انداخت. ياحسينهاى جگرخراشى از سينه بيرون داد و سينهخيز به طرف قبور ائمه رفت. هر دو پايش از بالاى زانو قطع بود. 
  خواستم جلو بروم و قبل از اينكه شرطهها به طرفش هجوم ببرند و با توپ و تشر و اهانت از زمين بلندش كنند، به عقب برش گردانم. امّا پايم انگار به زمين چسبيده بود، ناى حركت نداشتم. هيچكس جلو نرفت. همه مات و مبهوت نگاهش كردند. خودش را روى قبر امام حسن عليه السلام انداخته بود و گريه مىكرد. 
  يك لحظه نگاهم روى شرطهها گره خورد. از روى بلندى كه ايستاده بودند، جُم نخوردند. باوركردنى نبود. اين صحنه شايد دو - سه دقيقهاى طول كشيد. دوباره صداى گريۀ همه بلند شد. تا اينكه حاجآقا طلوعى آرام جلو رفت و زير بازوى او را گرفت. از زمين كنده نمىشد. بىاختيار جلو رفتم. به حاجآقا طلوعى كمك كردم تا او را از زمين بلند كنيم. يكى از زائرين ويلچرش را جلو آورده گذاشتيمش روى آن و از بين جمعيّت عقب كشيديم. 
  حاج آقا طلوعى گرد و خاك را از سر و صورت و لباسش كه پاك