20طلوعى زيارتنامه را با صداى بلند مىخواند. زمزمۀ بقيه توأم با اشك، حال دعا را بيشتر مىكرد. بعد از دعا از هم جدا شديم. قرار را نيم ساعت بعد گذاشتيم در همين جا، گفته شد كه كارتهاى شناسايى را حتماً به سينهمان سنجاق كنيم. حملهدار كاروان پلاكارد بلندى را به دست گرفته بود. دائم سفارش مىكرد كه: همينجا ايستادهام. از دور مىتوانيد پلاكارد را ببينيد. سفارش پشت سفارش كه مسير را گم نكنيم. و به موقع برگرديم.
به همراه جلال راه افتادم به طرف در ورودى. همان درى كه جلال گفته بود، باب جبرئيل است. مىگفت: «حضرت جبرئيل هر وقت كه به ديدار پيامبر مىآمده، از اين در وارد مسجد مىشده.» هر چه به باب جبرئيل نزديكتر مىشدم تپش قلبم بيشتر مىشد. كفشها را كنديم و وارد شديم. جمعيّت فشرده و در هم تنيده بود. جلال به ديوار مُشبّك و فلزى سمت چپمان اشاره كرد و گفت: «قبر پيامبر و خانۀ حضرت زهرا عليها السلام .»
مثل برق گرفتهها خشكم زد. متعجّب و ناباورانه نگاهى به ديوار و بعد به جلال انداختم و گفتم: «اينجا؟»
موج جمعيّت ما را به جلو راند. نگاهها از ديوار مُشبّك كنده نمىشد. حال عجيبى داشتم. انگار روى زمين نبودم. هيبت و شكوه حرم منقلبم كرده بود. باورش در ذهنم نمىگنجيد. اين من بودم و اين حرم پيامبر! در چند قدمى پيامبر ايستاده بودم. بايد حرفى مىزدم. چيزى مىگفتم؛ امّا زبانم انگار خشك شده بود. خودم را كوچكتر از آن مىديدم كه با پيامبر خدا حرفى بزنم. همينطور در موج جمعيّت كشيده شديم.