31به وديعه نهادى، از روح نيازمندم دريغ مدارى.
الهى! مىدانم زمانى كه آخرين سخنان خود را با رسول بزرگوارت در ميان مىگذاشتم بيناى من بودى. مىدانم در لحظهاى كه آخرين قطرات اشكم را در غم دورى از فاطمه عليها السلام در دامن پاكش مىنشاندم، نظارهگر من بودى، و مىدانم هنگامى كه با دلى آكنده از مهر، با صالحان و شهيدان خاك مقدّس بقيع، روح تاريك خود را با خورشيد وجودشان روشنايى مىبخشيدم، در كنار من بودى.
بارالها! هم اكنون با دنيايى از دل تنگى مدينه، با صدايى بلند بانگ خواهم زد كه با روحى بزرگتر، و دلى آمادهتر، و قلبى آكنده از عشق و محبّت، با سرافرازى و سربلندى، به سوى سرزمين الهى مكه، در آسمان آبى كرامت تو پر مىكشم و مشتاقانه به سويت مىشتابم.
و... لبيك
موج زمان كه ما را به سرعت به همراه خود مىبرد، هرگز منتظر نمىماند كه درخت شادمانى بشر، لحظهاى چند بر روى مسير آن ريشه دواند و گل دهد، و اكنون زمانى فرا رسيده است كه بر روى سنگهاى داغ جاده، به سوى مسجد شجره در حال حركتيم و تنها چيزى كه در پس گذر از جادهها كمرنگ و كمرنگتر مىشود و چشمان ما نيز كنجكاوانه در پى آن به اين سو و آن سو مىدود، گنبد سبزى