23مىبرم از تمامى بركاتمعرفت را ز گلشن «عرفات»
«مشعر» است و شعور مست شدننشئه پرشكوه هست شدن
در «منا» عشق بود و خنجر بودذبح امّيد خام هاجر بود
تيغ در دست خواجۀ توحيدبر گلوگاه زادۀ خورشيد
«عيد اضحى» و ذبح اسماعيلعشق و آواى پاى جبرائيل
جز دل خود دگر چه آوردمكه بود در «منا» رهآوردم
اين رهآورد را ز من بپذيرگر نه در خورد تست خرده مگير
نه كه قابيل را كمر بستمبيش از اين برنيامد از دستم
گندم سالمم در انبان نيستورنه جان هم سزاى جانان نيست
از دلم اين سؤال كرد گذر:تا «مدينه» به پا روم يا سر
چشم دل را چو نيك بگشودمزائر «مسجدالنبى» بودم
شهريار شهير مهرويانخسرو بىرقيب نيكويان
رهنماى اين رهپويانرهبر راستين حقگويان
بوى توحيد در حرم زده استيا خدا خود در آن قدم زده است
بر در آن رسول مهرآوركردم اعجاز عشق را باور
او كه آغاز روشن روز استشمع انجمفروز شبسوز است
بندۀ آفتاب طلعت دوستيا خدايى كه هر چه هست از اوست
كه خدا هر چه داد بهر هموست 1كه محمّد فقط بهانۀ اوست
تا «بقيع» اشكبار مىرفتمبه تمنّاى يار مىرفتم
پشت درهاى بستۀ بستانسرنهادم به كيش پابستان
عشقهايى كه آنطرف بودندخاندان شه نجف بودند
چشم بستم به چشم دل ديدمبر سر دل چو بيد لرزيدم
كه يهودان كه سست مىگفتندبه گمانم درست مىگفتند 2