279
يكى سرگشتۀ بسرشته از نور
شده تيرش كمان و مشك كافور...
درويش مسواك خود را به آن پير تعارف مىكند و در ادامه داستان مىگويد:
جوابم داد آن پير سخن ساز
مكّه و مسجد الحرام و كعبه، خانۀ امن الهى هستند امّا گاهى افراد شيّادى پيدا مىشوند كه حتّى در جوار كعبه به دزدى و كلاهبردارى دست مىزنند. عطار در اسرارنامه داستانى در اين زمينه آورده و از آن نتيجهاى عرفانى گرفته است.
بدان ديوانه گفت آن مرد مؤمن
مرد كه دستارش را ربودهاند، با خود مىانديشد كه وقتى در بيرون خانه دستارم را ببرند در درون خانه سرم را هم خواهند بريد، او با خود در اين گفتگو است كه ناگاه جرقّهاى در خاطرش زده مىشود و متوجّه مىگردد كه در چنان مكانى به فكر دستار و سر بودن خطا است. انسان بايد در اين مكان از پوست پيشين بدر آيد؛ زيرا تا وقتى يك سر موى به فكر خود باشد ايمن نخواهد بود.
زفان بگشاد آن مجنون به گفتار
هزاران سر برين در ذرّهاى نيست