39گفت : شيخ راح المشهد ما هو هناك؛ يعنى : شيخ به نجف رفت، آنجا كه شما گمان مىكنيد نيست! حاضرين گفتند : چه مىگويى، شايد مزاح مىكنى؟! گفت : نه واللّٰه، بلكه راست و حق مىگويم و خود به همين چشم او را ديدم و با همين زبان او را سخن گفتم.
گفتند : احوال را بگو كه ما را حيران گذاشتى، گفت : بدانيد كه من مشغول تلاوت قرآن بودم تا آنكه نصف شب رسيد، برخاسته تجديد وضو كردم، باز به تلاوت كلاماللّٰه مشغول شدم تا آنكه مرا بجهت بيخوابى و اندوه به مفارقت شيخ، سستى و كسالتى عارض شد، سر خود را به زانو گذاشتم، خواب مرا گرفت، در اثناى خواب آواز پاى اسبى احساس نمودم و چون چشم گشودم ديدم دو نفر با سه اسب زين و لجام كرده، در خارج ايستاده مثل اينكه انتظار كسى را دارند، و شيخ هم در داخل خيمه با وضع خوب و لباس تازه و مرغوب، ارادۀ آن دارد كه بيرون رود، چون شيخ مرا ديد بزودى بيرون رفته، آن دو نفر ركاب او را گرفته سوار كردند و خود هم مانند ملازمان در عقب شيخ سوار شده به سمت نجف روانه گرديدند، من چون اين حالت را مشاهده كردم، دويده به ركابش چسبيدم، گفتم : شيخنا، كجا تشريف مىبريد ؟ فرمود : به نجف. گفتم : من هم با شما مىآيم. گفت : حالا نمىشود، گفتم : دست از ركابت بر نمىدارم و مىآيم. گفت : تو هم سه روز بعد از من خواهى آمد. اين را فرموده مَركب خود را با آن دو نفر رانده از نظرم غايب شدند. حاضرين از شنيدن اين مقال تعجّب كردند و بعضى انكار نمودند. شيخ محمّد گفت : شاهد اين، آن است كه گفتم، اگر من تا سه روز بعد از وفات شيخ وفات كردم، راست گفتهام، و الّا انكار بايد كرد. حُجّاج گويند كه شيخ محمّد تا دو روز سالم بود، روز سيّم تب كرده بعد از عصر وفات كرد [ و] در غربت مدفون و به شيخ بزرگوار در وادىالسّلام ملحق گرديد 1، رَزَقَنَا اللّٰهُ تَعالٰى وَ سايرَ المُؤمِنينَ لِقائَهُم انشاءَاللّٰهُ تَعالٰى.
قصّةٌ مناسبةٌ : مذكور است كه حمّاد بن عيسى از [ امام] صادق عليه السلام التماس نمود كه دعا كند كه خدا او را خانۀ خوب و زن صالحه و اولاد صالح كرامت فرمايد و توفيقش دهد كه هر سال حجّ بگزارد و مال بسيار روزيش كند، حضرت دست برآورده دعا فرمود كه : خدايا هر چه حمّاد آرزو كرده به وى عطا فرما. مردى كه آن وقت حاضر بود