21است كه سيل اشكش او را تا احد فراخوانده و در غم عمّ پيامبر(ص)، سيد شهيدان احد، مويه كرده و خونابۀ دلِ خويش را در رگهاى تاريخ جارى كرده است.
بقيع، داستانِ فراوانِِ گفته شدۀ عدالت على(ع) است، كه عقيلِ برادر را هم از بخششى اضافه دريغ داشته تا عدالت، قربانى خويشاوندى و تبارگرايى نگردد و داستان حديدۀ محماتش عالمى را در فراگيرى درس عدالت، كفايت كند.
بقيع، داستان مكرّر غمِ رسول خاتم در فراق از دست دادن جگر گوشه اى است كه اميد نبى رحمت بود؛ ابراهيم، ابن رسول خاتم؛ او كه ولادتش موجى از شادى را در مدينة الرسول و مرگش، سايه اى از غم را بر شهر وحى و شهر محبوب پيامبر خدا(ص) افكند.
بقيع، غم مادرى است كه اشكش را از مدينه تا كربلا روانه كرده و پسران قهرمان و قهرمان قهرمانان حادثۀ طف را نثار آرمانهاى رسالت كرده، تا فرياد رهايىبخش محمد(ص) در سينۀ تاريخ بماند و دُردانه و جگر گوشهاش، سيّد شهيدان طف، تنها نماند. او كه ابوالفضل رشيدش و عون و عبدالله و جعفرش را براى همركابى با جگرگوشۀ فاطمه(عليها السلام) و على(ع)، همراه او نمود تا در ركابش بسان دستههاى گل پرپر شوند و به كام مرگى با عزّت و كرامت در افتند.
باز هم بنگارم كه بقيع، يادوارۀ تشت سرخ خون و يادوارۀ تيرهاى نشسته بر پيكرى مظلوم است.
فرياد باقى ماندۀ حادثۀ طف و رييس بكايين است و صاحب دعاهاى پندآموز معرفت بخش.
بقيع، داستان منصور شيطان است كه با نصرتهاى شيطان، حبل الهى را و رييس احياگر تشيع را به خاك نشاند و علم و كرامت و فضيلتش را از تشنگان معرفت دريغ داشت.
بقيع، غمنامۀ مدينۀ مظلوم، در دوران تاراج گرى است كه يزيدش ناميدند تا حرّه را بيافريند و بيالايد و انسانهاى والاتبارش را به دست دشنه مسرف بن عقبه بسپارد و به