61هم بودند و چند روزى نزد من ماندند و سپس به منزل حضرت هادى(ع) تشريف بردند و نرجس را نيز با آن حضرت فرستادم.
حكيمه مىگويد: بعد از چندى، حضرت هادى(ع) از دنيا رحلت كرد و حضرت عسكرى(ع) جانشين پدر شد و من همانگونه كه به ديدار پدرش مىرفتم، گاهى به ديدار حضرت عسكرى(ع) مىرفتم.
يكى از روزها كه به ديدار حضرت عسكرى(ع) رفته بودم، نرجس جلو آمد كه كفشهاى مرا از پاى من بيرون كند و گفت: «اى بانوى من! كفشهايتان را به من دهيد».
من به او گفتم: «تو بانوى من مىباشى. به خدا سوگند! نمىگذارم تو كفشهاى مرا از پايم دربياورى و خدمتكار من باشى. بلكه من به ديدگانم، تو را خدمت مىكنم».
حضرت عسكرى(ع) اين گفتوگوى ما را شنيد و فرمود: «اى عمهجان! خداوند به تو پاداش خير دهد». من تا هنگام غروب در منزل حضرت ماندم و بعد نرجس را صدا زدم كه لباس مرا بياوريد تا به منزلم بروم.
حضرت عسكرى(ع) فرمود: «اى عمهجان! امشب را نزد ما بمانيد؛ زيرا بهزودى آن مولود شريف و ارجمند كه خداوند، زمين را به وسيله او، بعد از مردنش زنده مىكند، متولد مىشود».
گفتم: «اى آقاى من! از چه كسى؟ و من در نرجس هيچ آثار