144
دوره ابتدايى تا دبيرستان
كمتر از ده سال داشتم كه به مكتبخانه استادى ايرانىتبار كه نزديك حرم امير مؤمنان (عليه السلام) خانهاى كوچك اجاره كرده بود، مىرفتم. او تلاوت قرآن و خواندن و نوشتن و مقدارى حساب به كودكان تعليم مىداد. هر چه مىگفت، مىبايست ما با صداى بلند تكرار مىكرديم. شاگردان غالباً گِرد او روى حصيرى ساخته شده از برگ درخت خرما مىنشستند. گاهى نيز محلّ درس، ايوان باصفاى حرم امير مؤمنان على (عليه السلام) بود كه در اين صورت هر يك حصيرى كوچك با خود مىآوردند.
تدريس او همراه با تشويق و تنبيه بود و سعى مىكرد ميان اين دو تعادلى برقرار كند. از حواسپرتى دانشآموزانش بسيار ناراحت مىشد و با عصايش به كف دست ايشان مىزد. ساعتهاى طولانى كلاس، خستگى زيادى به همراه داشت. كلاسها هم صبح برگزار مىشد و هم عصر، با فاصله اندك استراحتى. شايد به دليل همين سختگيرىها بود كه تعدادى از شاگردان از مدرسه فرار كردند.
ضربالمثلى شايع شده بود كه والدين به معلّمها مىگفتند: «لَكَ الجلد ولى العظم»؛ يعنى اگر بچهها را (براى ياد گرفتن) كتك مىزنيد، بزنيد، امّا صدمه به ايشان وارد نكنيد. يادم مىآيد وقتى مادرم براى ثبتنام در اين مدرسه مرا به دايىام سپرد، به او سفارش كرد كه به معلّمها بگو اين طفل معصوم را تنبيه نكنند. دايى من طلبهاى معمّم و از يك خانواده مذهبى و ريشهدار و بسيار باوقار و محترم بود؛ به همين علّت اولياى مدرسه نيز توصيههاى او را